وااااااااااااای چه ززززززبونی
يه شب كه قرار بود دوستاي بابايي بيان ديدنمون ، رفته بودي از عطر بابايي به خودت زده بودي ، اون موقع ما متوجه نشديم ، شب موقع خواب اين همه لباست بو مي داد كه بابايي بوشو تحمل نمي كرد و بهت گفت محراب چقدر عطر زدي ؟ گفتي : بابايي آدم يه بار حرف مي زنه ، نه ده بار ، يه بار هم كه گفتي من فهميدم . ديشب خيلي فضولي مي كردي و بابا بزرگ بهت گفت ديگه سوار ماشينت نمي كنم و بيرون نمي برمت ، گفتي : ميرم در ماشينت رو ميشكنم و به آقا دزده ميگم بياد ماشينت رو ببره كه ديگه ماشين نداشته باشي ، بعدشم فردا صبح يادت ميره و منو سوار مي كني . بهت مي گم آقا محراب كار زشت نكن ، يادته گفتي ماماني برام تراكتور بخر كه دزدگير داشته باشه ، گفتي : ديگه ...
نویسنده :
مادر
10:50