محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

وااااااااااااای چه ززززززبونی

يه شب كه قرار بود دوستاي بابايي بيان ديدنمون ، رفته بودي از عطر بابايي به خودت زده بودي ، اون موقع ما متوجه نشديم ، شب موقع خواب اين همه لباست بو مي داد كه بابايي بوشو تحمل نمي كرد و بهت گفت محراب چقدر عطر زدي ؟ گفتي : بابايي آدم يه بار حرف مي زنه ، نه ده بار ، يه بار هم كه گفتي من فهميدم . ديشب خيلي فضولي مي كردي و بابا بزرگ بهت گفت ديگه سوار ماشينت نمي كنم و بيرون نمي برمت ، گفتي : ميرم در ماشينت رو ميشكنم و به آقا دزده ميگم بياد ماشينت رو ببره كه ديگه ماشين نداشته باشي ، بعدشم فردا صبح يادت ميره و منو سوار مي كني .   بهت مي گم آقا محراب كار زشت نكن ، يادته گفتي ماماني برام تراكتور بخر كه دزدگير داشته باشه ، گفتي : ديگه ...
26 دی 1391

شهادت امام رضا (ع)

از شش سال پیش بابایی نذر کرد که هر سال شهادت امام رضا (ع) مشهد شله بده و امسال ششمین سالی بود که این مراسم روزه رو برگزار کردیم هوا خیلی سرد بود و با اون باد شدیدی که شب قبلش اومد زغالای زیر دیگ رو می برد وسط حیاط .... ولی همه می گفتن ان شاء الله فردا ظهر هوا خوب میشه ..... بابایی این نذر رو برای محراب اوایل حاملگی من کرد ، چون من و بابایی با هم دیگه فامیل بودیم برای سلامتیت نذر کرد . ان شاء الله که مورد قبول خدا واقع بشه ...... مراسم روزه ساعت ١٢ ظهر شروع شد و تا ساعت ٣ ظهر طول کشید و خیلی خوب بود اما متاسفانه با اینکه به همکارام قول داده بودم که براشون شله بیارم نشد ، آخه اولا صندوق عقب ماشین کوچک بود و پسردایی مادرجون هم با ما...
23 دی 1391

یک هفته مرخصی

سلام گلهای مامان و بابا بابایی بهم می گفت زیاد مرخصی و پاس ساعتی نگیر ، که هفته بین ٤٠ تا ٤٨ محرم رو مرخصی بگیری و بیای پیش من گل پسرم وقتی شنیدی که میخوایم بریم پیش بابایی ، هر روز می پرسیدی چند شب بخوابم و بیدار شم که بریم پیشش ، ادارت کی تموم میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سه شنبه شب ١٢ دی ساعت ٩ شب که بابایی تازه نیم ساعت پیشش رسیده بود وسایلا رو گذاشتیم توی ماشین و رفتیم ، دو سه روز پیش بابایی بودیم و از اونجا رفتیم مشهد پسرک ناز من ، چهارشنبه ٢٠ دی نوبت چشم پزشکی داشتی و چون بابایی برا مغازش باید خرید می کرد من و شما رو توی بیمارستان گذاشت و رفت دنبال کاراش ............... از ساعت ٩ صبح تا ٢ و نیم ظهر توی بیمارستان از این طبقه به ...
21 دی 1391

معاینه چشمای محراب

توی این چند ساعتی که بیمارستان بودیم و با معاینات دکتر و قطره هایی که سه بار توی چشمای قشنگ ریختن ، دکتر گفت که چشمامت خیلی نسبت به دفعه پیش فرقی نکرده و برای ٨ ماه دیگه بهمون نوبت دادن که میشه چهارشنبه ٢٠/٦/٩٢ بعضی مواقع به مادرجون میگی دیگه خسته شدم ، کی چشمام خوب میشه ، دیگه نمی خوام عینک بزنم منم میخوام مثل نوید باشم     اما اگه کسی بهت بگه عینکت رو بهم میدی ، میگی نه اگه عینک نزنم خوب نمیشم ، آقای دکتر گفته من باید مرتب عینک بزنم تا خوب بشم .... ان شاء الله ...
20 دی 1391

تولدم مبارک

تولدم مبــــــــــــــــــــــارک:))))) ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام....!   . امـــــــــروز چه خبره؟؟؟!! . . . اکه گفتیــــــــــــن...؟؟؟!!! . . اگـــــــــــــــــه گفتین..؟؟!! . . .بــــــــــــــــــــــــــــــله...!تولـــــــــــــــــــــدمه....!!   تـــــــــــــــــــــــــــــــولدم مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک تولــــــد  تولـــــــد تولدم مبارک   مبــــــــارک  مبـــــارک  تولدم مبارک     دس  دس   دس  دس   رقص!! رقص!! رقص!! بیا ...
10 دی 1391

برف بازي

سلام ، مليكا براي اولين بار برف ديد ، اما خوب هنوز كوچيك و در اون حد نيست كه بشناسه ، آقا محراب عزيز مامان روزي كه برف اومد بهت گفتم كه بابايي وقتي بياد ميبرمت برف بازي كني ، صبح روز پنج شنبه با بابايي رفتي بيرون و برفا رو فقط از توي ماشين نظاره كردي ، ظهري وقتي بابايي كاراش تموم شد اومد خونه دنبال من و مليكا ، چون هوا خيلي سرد بود مليكا رو باخودمون نبرديم بيرون ، فقط من و شما و بابايي رفتيم ، خيابونا خيلي قشنگ شده بود برفا روي شاخه هاي درختا نشسته بود و خيلي قشنگ بود و منم فقط نگاه مي كردم و به شما و بابايي هم مي گفتم ببين ببين اون درختا رو چقدر قشنگه . روي كوه ها رو برفا پوشونده بود و منظره خيلي قشنگي بود .   اي كاش روي دروغ...
9 دی 1391

به سلامتي ....

+به سلامتی اونی که سیگار نمیکشه چون یه عمره داره از زندگی میکشه ! &&&&&& +به سلامتیه کسایی که برای داشتنشون لازم نیست با سیاست باشی و نقش بازی کنی …   همین که یک رنگ باشی کافیه...! &&&&&& +به سلامتی اونایی که قدرشونو ندونستیم و تو روح اونایی که لیاقت ما رو نداشتن … &&&&&&   +به سلامتی پشه که تو اوج تنهایی ، وقتی که میبینی دیگه هیچکس نیس، میاد زیر گوشت ویز ویز میکنه میگه غمت نباشه من هستم ! &&&&&& +به سلامتی دلی که اسمش دله ؛ نصفش آهه و نصفش گله … ...
6 دی 1391

موهاي گل پسرم كوتاه شد

شب شنبه من داشتم بافتني مي كردم و شما رفته بودي توي آشپزخونه و قيچي برداشتي و موهاي جلوي سرت رو كوتاه كردي ، مادرجون بهم گفت ببين محراب موهاشو كوتاه كرد ، باهات دعوا كردم و گفتم چرا قيچي برداشتي و موهاتو اين طوري كردي . شما گفتي اون شب كه خونه خاله بوديم اون آقايي كه كنار دايي غلامرضا نشسته بود بهم گفت خانم ، برا هيمن منم موهامو كوتاه كردم . مهدي پسر خاله خديج بهت اين حرف رو زده بود و شما هم به غيرتت برخورده بود . بنابراين منم مجبور شدم و ديشب بردمت آرايشگاه و موهاتو كوتاه كردم اينم عكس جديدت ...
3 دی 1391

انتظار

سلام بچه هاي گلم بابايي عصر روز چهارشنبه اومد پيشمون ، چون سب يلدا عروس عمه من و داداشم بود . خلاصه اين دو شب خوش گذشت همه دور هم جمع شده بوديم و خاله سميه هم ميوه ها و كادوي زن دايي رو تزئين كرده بود و واقعا خيلي خوشكل شده بود . بهمون خيلي خوش گذشت اونم در كنار بابايي .... اما بابايي ديشب ساعت 9 و نيم شب رفت ......... من و بابايي خيلي گريه كرديم واقعا انتظار سخته گل هاي زندگي ، شما دوتا كوچيك هستين و دوري رو خيلي متوجه نميشين ، اما خوشحالم كه پنج شنبه ها هست و بابايي مياد پيشمون . پس به اميد روز پنج شنبه دوستت‌دارم‌دوس تت‌ دا رم‌ دو ست ت‌د ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌...
2 دی 1391
1